نمیدونم چطور بهش بگم که چروک دستهاش با خط لبخندش قلبمو گرم میکنه؟ دوستشون نداره اما من دارم، هم خودشو هم سفیدی موهاشو…هم همهچیزش رو.
میترسم یکروز بشنوم که دلیل خندهها و حال خوبم نفسی براش نمونده…
چندماهی میشه که فاصلهی چند ده کیلومتریمونو به صفر رسوندم تا پیشش باشم اما درسها و کارهام اونقدر زیاده که هرچند ساعت یکبار از اتاقم میام بیرون و میبینمش ولی اون با چاییشیرینهاش و خندههاش ازم پذیرایی میکنه.
گوشم پره از نصیحتهاش، شعرهایی که واسم میخونه و داستان هایی که از قدیم برام میگه.
گاهی عصبی میشم از عقاید و اعتقاداتش ولی مهم نیست چون جونِ منه، اون آنا جون منه…