آخرین‌باری که اینجا چیزی منتشر کردم ۱۰۳ رو گذشته، نمیخواستم اینجوری بشه. به‌خودم قول داده بودم وقتی که ۱۰۰ روز شد یه‌سری به اینجا بزنم اما نشد. روزشماری‌کردن‌هام هنوز ادامه داره البته از درست بودنشون مطمئن نیستم گاهی شمار روزها از دستم در میره؛ ۴۶۸ روز تا کنکور مونده، کنکور دوم ۵۲۴ روز بعده درست وقتی که قراره تورو ببینم. صادقانه میگم میترسم. روزها سریع میگذرن و مطمئنم بدون هیچگونه آمادگی قراره وارد سال‌آخر دبیرستانم بشم. 

برای اینکه حواسم از اتفاق‌هایی که اطرافم میفته، پرت بشه، شروع کردم به خوندن کتاب. توی یکی از پیش‌نویس‌هایی که قرار نیست منتشر بشه از کتاب خوندن گفته بودم. با خودم قراره گذاشته بودم، موقع نوشتن یکی از پیش‌نویس‌ها درباره‌ی کتابی که میخونم صحبت کنم و خب همین شد. نزدیک به دوهفته‌ی پیش این کتاب و شروع کردم و خیلی کم مونده تا جلد اولش و تموم کنم.

اول از همه باید بگم این کتاب ابتدا یه فیکشن بود و بعد نویسنده‌اش تصمیم گرفتم چاپش کنه و کیه که دوست نداره فیکشن موردعلاقه‌اش تبدیل به کتاب بشه؟

این کتاب احساساتم رو برانگیخته میکنه و کاری میکنه که بعد از یک‌سال وقفه‌ توی کتاب خوندن، به انتخابم برای شروع دوباره افتخار بکنم.

زمانی که دیوونگی کارکترها رو میبینم، دلم میخواد باهاشون همراه بشم و یا گاهی اوقات یقه‌اشون رو بگیرم و تاجایی که امکانش هست، سرزنششون کنم، بهشون حسودی میکنم. برای رفاقتی که چندین ساله باهم دارن. و حسودی میکنم به چهارساله‌ای که یون‌یونِ مهربونش رو داره.

⋆ ˚𓆝

⋆ ˚𓆝

⋆ ˚𓆝

⋆ ˚𓆝

⋆ ˚𓆝

"نیمه شب، پنجره را باز کردم.

آسمان پر شده بود از خنده‌ی ستاره و ماه نگاهی شیفته داشت، تو رقصیده‌ای؟"

-خیلی قشنگ نیست؟")